ملاقات فرعون با شیطان

         فرعون پادشاه مصر ادعای خدایی میکرد. روزی مردی نزد او آمد و در حضور همه خوشۀ انگوری به او داد و گفت، اگر تو خدا هستی پس این خوشه را تبدیل به طلا کن!

         فرعون یک روز از او فرصت گرفت. شب هنگام در این اندیشه بود که چه چاره ای بیندیشد و همچنان عاجز مانده بود، که ناگهان کسی درب خوابگاهش را به صدا در آورد. فرعون پرسید: کی استی؟ ناگهان دید که شیطان وارد شد و گفت: خاک بر سر خدایی که نمیداند پشت در کیست.

         سپس وردی بر خوشۀ انگور خواند و خوشۀ انگور طلا شد. بعد خطاب به فرعون گفت: من با این همه توانایی لیاقت بندگی خدا را نداشتم، آنوقت تو با این همه حقارت ادعای خدایی می کنی؟ پس شیطان عازم رفتن شد که فرعون گفت: چرا آدم را سجده نکردی تا از درگاه خدا رانده شدی؟

         شیطان پاسخ داد: زیرا میدانستم که از نسل او همانند تو به وجود می آید.

پسرِ سنگ، رحیم ابراهیم

         عجب است، سنگ هم فرزند میداشته باشد؟

         میگویید، نی، همه میگویند نی.

         اما همین سنگهایی كه ما هر روز با آنها رو به رو میشویم و قامت كوه ها با آنها افراشته شده است، فرزند دانشمندی دارد، به نام «ابن حجر» یعنی (پسر سنگ). حیران نشوید، به قصه گوش كنید.

         ابن حجر (نام اصلی او را هیچ کس نمیداند همه ابن حجر میگویند) در كودكی در یك مدرسه میخواند، مگر درسها را یاد گرفته نمیتوانست. سورۀ مباركۀ فاتحه (الحمد شریف) را در دو ماه یاد گرفته نتوانست. همه شاگردان مدرسه او را ریشخند میكردند. «علامه» (كسی که از همه بسیار میداند) می گفتند. آزارش میدادند. از دروغ درسهای خود یا چیز هایی را كه یاد نداشتند، از او می پرسیدند.

         ابن حجر از آزار زیاد بچه ها به تنگ آمد. سر انجام، مجبور شد كه مدرسه را ترك كند و به خانه اش بیاید. مادرش او را در آغوش گرفت. سر و روی او را بوسید. غذایش داد. «ابن حجر» كمی استراحت كرد. بعد از آنكه از خواب بیدار شد، مادرش گفت: «بچۀ گلم رفته از چشمه یك مشك آب بیار كه برای خوردن آب نیست.»

         «ابن حجر» مشك را به شانه انداخت و به طرف چشمه رفت. چشمه از خانۀ ابن حجر كمی دورتر، در دامنۀ یك كوه بود. آب از بالای كوه، از درز سنگها می آمد. اما رشتۀ نازكی از آب كوه، از نوك یك سنگ كه از زمین برابر دو قدر آدم بلندتر بود می چكید، آهسته آهسته و دیر دیر.

         ابن حجر، آن طور كه عادت تمام بچه هاست «ساعت تیری را از كار، بیشتر دوست دارند.» با آبی كه قطره قطره می چكید، مصروف بازی شد. قطرات آب را شمار كرد. قطرات آب بر یك سنگ می چكید. این قطره ها سنگ را مثل انگشتوانه چقور كرده بودند. هر قطره كه به این شگافی می چكید، آب قطرۀ پشین را تیت میكرد و خودش در شگاف سنگ جا به جا میشد.

         ابن حجر قریب به پنج- شش دقیقه این منظره «افتادن قطرۀ آب بر چقوری سنگ» را تماشا كرد. ناگهانی، مطلبی مثل برق، ذهنش را روشن كرد. با خود گفت: ذهن من سختر از این سنگ نیست كه چیزی بر آن نقش نشود. من هم با تكرار و پشت كار، سختی تمام درسها را می شگافم و آنها را یاد می گیرم. تكرار میكنم، تكرار میكنم، بالاخره چیزی در ذهنم نقش می بندد. به آواز بلند چیغ زد: میروم درس میخوانم! میروم درس میخوانم! میروم درس میخوانم! یك بار دیگر فریاد زد:

         می می می
                   ر ر ر 
                            وم وم وم
                                      درس درس درس 
                                                        می می می
                                                                  خو خو خو
                                                                                     انم انم انم

         كوه نیز صدای او را پس داد: می روم درس میخوانم! می روم درس میخوانم! 
         مشك را همان جا انداخت، یكراست به مدرسه آمد نامش را «ابن حجر» گذاشت به دیگران هم گفت كه او را «ابن حجر» بگویند هر كس میپرسید كه چرا نام خودت را پس كردی، میگفت «من فرزند سنگ» استم.

         به درس خواندن  و یاد گرفتن شروع كرد. چند ماه نگذشته از جملۀ شاگردان پیش قدم مدرسه شد. آوازۀ لیاقت او به همه جا رسید، آهسته آهسته به كرسی استادی نشست. شروع به نوشتن كتابها كرد. كتابهای زیادی نوشت. در كتابها، نامش را «ابن حجر» ثبت میكرد.

         امروز «ابن حجر» را اكثر دانشمندان جهان اسلام می شناسند و آثار و كتابهایش را می خوانند. از زحمات او بهره میگیرند و به حقش دعای خیر میكنند.

رحیم ابراهیم

دو دختر زیرک، نویسنده: رحیم ابراهیم

         بود نبود در زمانه های قدیم دو دختر بود. یکی از آنها دختر پادشاه بود و دیگرش هم دختر یک دهقان بود. این هر دو همدیگر را نمی‌شناختند. دهقان خیلی قرضدار بود هرچه کار می‌کرد، قرضهایش را خلاص کرده نمی‌توانست. روزگارش بسیار بد شد. دخترش حالت پدر را دیده خیلی غمگین شد. او در همان شهری که پادشاه زنده‌گانی می‌کرد، خانه‌گکی داشت. یک روز بی‌خبر از پدرش به دربار پادشاه رفت. از دربانها خواهش کرد که او را تا پیش پادشاه ببرند. دربانها او را پیش پادشاه بردند. پادشاه با دیدن آن دخترک حیران شد و پرسید: دخترم به خاطر چی آمدی؟

         دخترک گفت: در خانۀ ما موش و مادر کیکا، مورچه، چیرچیرگ و پشک و دیگه جانوران نمی آیند یا کمتر می‌آیند و می‌روند.

         پادشاه و درباری ها خنده کردند.

         پادشاه گفت: دختر جان به موش و مادر کیکا، مورچه، چیرچیرگ و پشک و دیگه جانوران می‌گویم که به خانۀ شما زیاد رفت و آمد کنند.

         دخترک نازی و نا امید از آنجا بر آمد و به خانۀ شان آمد. به پدر و مادر خود هم چیزی گفت. خیلی غمگین بود. با خود می گفت، این گپ نا فهم چطو پادشاه شده.

         شب شد. پادشاه به خانه‌اش آمد. سر دستور خان (دسترخوان)، قصۀ آمدن دخترک دهقان به دربار را به دخترش گفت و اضافه کرد که عجب دخترک نادانی بود.

         دختر پادشاه قِت قِت خنده کرده گفت: پدر جان او دختر بسیار هوشیار و زیرک بوده، شما معنای گپ او را ندانستید.

         پادشاه با حیرانی پرسید: گپ او چه معنا داره؟

         دختر پادشاه گفت: او گفته است که در خانۀ ما خوردنی نیست. از همین خاطر موش و مادر کیکا، مورچه، چیرچیرگ و پشک و دیگه جانوران کمتر می آیند.

         «عقل پادشاه ده سرش آمد.» دستی عسکر های خود را روان کرده، دخترک را پیش خود خواست و یک عالم خوردنی داد و به پدرش هم زمین و تخم و برزه گاو داد.

         دختر پادشاه و دختر دهقان با هم خواهر خوانده شدند. همیشه یک جا می‌بودند و به هرکسی که محتاج می‌بود از خزانۀ مملکت کمک می‌کردند.

رحیم ابراهیم

تصمیم شرط اول موفقیت است!

تصمیم شرط اول موفقیت است!

         یک خانم معلمی در آمریکا کاری کرد که اسم او در تمام کتاب‌های تربیتی و پرورشی چاپ شد.همه کسانی که در دانشگاه، علوم تربیتی و روانشناسی تربیتی خوانده اند، امکان ندارد که قضیه این خانم را نخوانده باشند.

         معلمی با ۲۸ سال سابقۀ کاری به اسم خانم «دیانا جامپDeanna Jump » خانم دیانا روزی با یک جعبه کفش به داخل صنف درسی رفت. جعبه‌ی کفش را گذاشت روی میز.

         به دانش آموزها گفت: بچه ها میخواهم «نمی توانم‌هایتان» را یا بنویسید یا هم نقاشی کنید و این‌ها ا بیاورید، بریزید در جعبه‌ی کفشی که روی میز من است...

ادامه نوشته

هنرمند واقعی

پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرترۀ زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ تابلوی مورد نظر پادشاه را ترسیم کنند. آنان چگونه می‌توانستند، با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟

سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. یعنی او توانسته بود با هنرش، خیلی ماهرانه عیوب پادشاه را پنهان نماید...

نتیجۀ اخلاقی: این کار آنقدر هم مشکل نیست. چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت آنان.

سخنان آموزنده از «گابریل گارسیا مارکز»

         در 25 سالگی دانستم كه یك نوزاد، مادر را از داشتن یك روز هشت ساعته و پدر را از داشتن یك شب هشت ساعته، محروم می‌ كند.

         در 30 سالگی پی بردم كه قدرت، جاذبه مرد است و جاذبه، قدرت زن.

         در 35 سالگی متوجه شدم كه آینده چیزی نیست كه انسان به ارث ببرد، بلكه چیزی است كه خود می‌ سازد.

         در 40 سالگی آموختم كه رمز خوشبخت زیستن، در آن نیست كه كاری را كه دوست داریم انجام دهیم، بلكه در این است كه كاری را كه انجام می‌ دهیم...

ادامه نوشته

حکایت پالان دوز جدید

         روزی روزگاری، الاغ های دهی از پالاندوزشان ناراضی بودند و شاکی زیرا پالانی که برایشان می دوخت پشت شان را زخمی می کرد. در نهایت تصمیم گرفتند که جایی جمع شوند و دعایی بکنند، تا شاید پالان دوز دیگری به ده شان بیاید... از آنجا که این نیز حکایت است و حکایت هم آمد و نیامد دارد! دعا های شان قبول درگاه آمد و پالان دوزی جدید وارد ده شان گشت...

         اما چه فایده که این پالان دوز هم لنگۀ همان پالان دوز سابق... پالان راحتی بر تن خر ها نمی دوخت. باز هم تصمیم گرفتند که جمع شوند و برای آمدن پالان دوز جدید دعایی بکنند. شکر حق که این بار نیز چون حکایتی بیش نیست، دعای شان مقبول گردید و پالان دوز جدید هم آمد، اما افسوس که باز هم پالان شان راحت نبود و پشت شان همچنان زخمی...

         هی جمع شدند و هی دعا کردند و این پالاندوز آمد و آن پالاندوز رفت، اما زخم پشت شان خوب نشد که هیچ بدتر هم شد...

         تا اینکه تصمیم گرفتند جمع شوند و این بار نه برای رهایی از پالان دوز، بلکه برای رهایی از خریت خود دعایی بکنند!

فقط لذت ببر!   «پائولو کوئیلیو»

         دو میمون روی شاخۀ درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند. یکی از دیگری پرسید: «چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟»

         میمون دوم گفت: «اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند. گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری...»

         میمون اول با ناراحتی گفت: «تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیت ها را با منطق بیان کنی!!!»

         در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت... میمون اول با دیدن هزار پا از او پرسید: «هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟»

         هزار پا جواب داد: «تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام؟!»

         میمون دوم گفت: «خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد!»

         هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد: «خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را. باید اول بدنم را بچرخانم..» هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود. پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند. با ناراحتی گفت: «ببین چه بلایی به سرم آوردی؟! آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت!!!»

         میمون دوم به اولی گفت: «میبینی؟! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود!»

         پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد...

پائولو کوئیلیو

آزادی بیان یا گوزیدن

         پادشاهی به کشور همسایه حمله کرد و آنجا را فتح نمود. بعد از پیروزی، به وزیرش گفت که چطور میتواند سلطۀ خود را بر این سرزمین حفظ کند؟

         وزیرش در جواب گفت: «مشکل نیست، من قوانینی را ترتیب میکنم تا درین سرزمین نافذ گردد.» بعد لِستی از قوانین را به پادشاه پیشکش نمود، که لیست از این قرار بود:

         1- مردم باید نصف درآمد شانرا به شاه مالیات بدهند.

         2- وقتی کسی ازدواج میکند، روز اول باید زنش را پیشکش شاه کند.

         3- اگر جنگی رخ دهد، همه مردها باید به جنگ روند و برای پادشاه بجنگند.

         4- اگر پادشاه دستور بدهد، همه کارگران باید برای پادشاه مجانی کار کنند.

         5- کسی هم حق ندارد، بگوزد.

         پادشاه که این قوانین را خواند، گفت: «این بند آخر برای چیست؟»

         وزیر جواب داد: «بگذارید، اجرا شود بعد میفهمید که این بند آخر برای چیست.»

         خلاصه این قوانین در آن سرزمین اجرا شد. همۀ مردمِ آن سرزمین چهار بند اول قانون را اجرا میکردند اما تا در خفا و خلوت میرفتند، زرتی میگوزیدند. این کار باعث میشد که احساس کنند، حرکتی اعتراضی انجام میدهند و خشم شان خالی میشد. اینگونه بود که هیچ وقت شورش نکردند و سلطۀ شاه تا سالها بر آن کشور حفظ شد!

         نتیجه: حالا حکایت بعضی کشورها، منجمله افغانستان نیز چنین است. یک سلسله قوانین را نافذ نموده اند (این قوانین از طرف خود دولتمداران هرگز مراعات نمی گردد.) و مردم بی چاره تابع آنند، آنها شعار میدهند که «آزادی بیان است!» با استفاده از آزادی بیان مردم بی چاره داد و فغان دارند، به رئیس جمهور فحش میگویند، وزیر را مسخره میکنند، به ریش بزرگان میخندند... و نامش را میگذارند «آزادی بیان» و طبق حکایت بالا، دل خوش میکنند که حرکت سیاسی انجام میدهیم!

گذشت خصلت آدم ها نیکوست!

         اولین روزهایی که در سویدن بودم، یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با موترش از هوتل برمی داشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سویدن در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان، 2000 کارمند کارخانه با ماشین شخصى به سر کار می آمدند.

         ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم موترش را در نقطۀ دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. روز اوّل، من چیزى نگفتم، همین طور روز دوم و سوم. تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم:

         «آیا جاى پارک ثابتى داری؟ چرا موترت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست؟»

         او در جواب گفت: «چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم.» بعد ادامه داد: «باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.»

         نتیجۀ اخلاقی:

         از خود گذری و گذشت خصلت آدم های نیکوست. خود را به زحمت گذاشتن، بخاطر آسایش و راحت دیگران- کار آسانی هم نیست، ولی طعم خیلی گوارا دارد. بیایید! این از خود گذری را جز عادت زندگی مان سازیم.

رسیدن به آرزو های جوانی

         مردی از دوست خود پرسید: تا به حال که شصت سال از عمر عزیزت می گذرد، آیا به یکی از آرزوهای جوانی ات رسیده یی؟

         گفت: بلی، فقط به یکی، هنگامی که پدرم در کودکی مرا تنبیه می کرد و موی سرم را می کشید، آرزو می کردم که به هیچ وجه مو نداشته باشم و امروز به این آرزو رسیده ام.

شایعه

         میگویند چند صد سال پیش، در منطقه ای مسجدی می ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، كارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خُرده كاری ها را انجام می دادند.

         پیرزنی از آنجا میگذشت وقتی مسجد را دید به یكی از كارگران گفت: «فكر كنم یكی از مناره ها كمی كج است!»

         كارگرها خندیدند. اما معمار كه این حرف را شنید، سریع گفت: «چوب بیاورید! كارگر بیاورید! چوب را به مناره تكیه بدهید. فشار بدهید.» در حالی كه كارگران با چوب به مناره فشار می آوردند، معمار مدام از پیرزن می پرسید: «مادر، درست شد؟!»

         مدتی طول كشید تا پیرزن گفت: «بلی! درست شد!» و دعایی كرد و رفت...

ادامه نوشته

عشق و ازدواج، یعنی چه؟

         شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

         استاد گفت: به گندم زار برو و پر پشت ترین و زیباترین خوشۀ گندم را برایم بیاور. امّا یادت باشد نمی توانی برای چیدن خوشه به عقب برگردی!

         شاگرد به گندم زار رفت، امّا آخر سر دست خالی بازگشت! به استادش گفت: نتوانستم زیباترین خوشۀ گندم را پیدا کنم... مدام به امید پیدا کردن خوشۀ زیباتر جلو رفتم، امّا نشد...

         استاد گفت: عشق یعنی همین!

         شاگرد گفت: حالا استاد، ازدواج چیست؟

         استاد گفت: این بار به جنگل برو و بلندترین درخت را برایم بیاور، امّا یادت باشد همانند دفعه قبل نمی توانی به عقب برگردی!

         شاگرد رفت و سریع با یک درخت بلند برگشت و گفت: از ترس اینکه مبادا مانند دفعه قبل دست خالی برگردم، اوّلین درخت بلند را بریدم و آوردم!

         استاد گفت: ازدواج هم یعنی همین!!

پادشاه سگ باز

         روزگاری در سرزمین چین پادشاهی می زیست که او را شوق در سگ بازی بودی، چنان بود که در آن سرزمین سگان را مرتبتی بودی بلند، چون سگان پادشاه یگان یگان می مردند، آن گاه سگ را در پارچۀ ابریشمین، می پیچاندند و بعد بلند پایه گان دربار، جسد سگ را روی تختی گذاشتندی و بردندی فراز یکی از تپه های بلند شهر و با مراسم ویژه یی به خاکش کردندی!

         گویند باری یکی از سگان شاه بمرد و این بار نوبت به وزیر اعظم رسیده بود تا همراه با دیگر بلند پایه گان جسد سگ را می بردی و به خاک می کردی.

         وزیر اعظم آن تخت را همراه دیگر دربارییان بلند پایه، بر دوش داشت و می رفت به سوی تپۀ سگان که نا گهان یکی از صنفی های دوران مکتب خود را دید، شرمسار شد و سر بر زمین انداخت و به آرامی به صنفی خود گفت: می بینی دوست که چه مقدار بد بختم!

         صنفی گفت نه چنین مگوی، خدا را شکر گذار باش!

         وزیر اعظم گفت: چگونه!

         آن صنفی گفت برای آن، خدا را شکر گزار باش که پادشاه خر باز نبود، آن گاه جسد خر را چگونه کشیدن توانستی!؟ :)

بدترین بندۀ خدا کیست؟

         مرد نانوایی بود که آرزوی دیدن شِبلی1 را داشت. روزی مرد ژنده پوشی به در نانوایی آمد و قرص نانی برداشت و گفت که پولی ندارد. نانوا نان را از او گرفت و او را بیرون کرد.

         شخصی به او گفت: مگر نمیدانی که من شِبلی هستم.

         آن مرد بسیار ناراحت شد و به دنبال شِبلی رفته و از او معذرت خواهی کرد و او را برای شام دعوت نمود و بسیار تهیه و تدارک دید و مهمانان زیادی را به افتخار شِبلی دعوت کرد...

ادامه نوشته

آرامش کامل

         روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است. ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود. بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت خواهد نمود.

         کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به داخل انبار هجوم آوردند و تمامی بسته های علف و کاه را گشتند امّا ساعت پیدا نشد. کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نا امید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، «چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد.»

         پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد. بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه خارج شد. کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد. پس پرسید، «چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟»

         پسرک پاسخ داد، «من کار زیادی نکردم، روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم.»

         ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند. هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد، زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید!

«خدا روزی رسان است»

         این سخن در جایی کاربرد دارد که فردی همه چیز را به خدا واگذار کرده و کاری برای رسیدن به هدف نمی کند. ضرب المثل ها و عبارات زیادی وجود دارند که همین مفهوم را دارند، ولی شاید هیچ ضرب المثلی به اندازۀ این ضرب المثل به عبارت بالا نزدیک نباشد: «خدا روزی رسان است ولی یک سرفه ای هم باید کرد.»

         شخص ساده لوحی مکرر شنیده بود خداوند متعال ضامن رزق و روزی بندگان است. بهمین خاطر به این فکر افتاد که به گوشۀ مسجدی برود و مشغول عبادت شود و از خداوند روزی خود را بگیرد. به همین قصد یکروز صبح به مسجد رفت و مشغول عبادت شد... 

ادامه نوشته

عاقلان دیوانه وش

         شخصی می گفت: می خواهم مردی خردمند و فرزانه را بیابم تا در مشکلات زندگیم با او مشورت کنم. یکی به او گفت: در شهر ما، فقط یک نفر عاقل و خردمند است که آن هم خود را به دیوانگی زده است. اگر سراغ او را بگیری می توانی اکنون او را در میان کودکان یابی که روی یک چوب سوار شده و با آنان بازی می کند.

         آن جوینده می رود و او را در میان کودکان پیدا می کند و صدایش می زند و می گوید: ای سوار بر چوب، یک لحظه نیز اسب خود را به سوی من بران. عاقل دیوانه نما به سوی او می تازد و می گوید: زود باش حرف بزن، چه می خواهی؟ من نمی توانم زیاد توقف کنم، چون اسبم چموش است و به تو لگد می زند!

         آن مرد می گوید: می خواهم از این محله زنی اختیار کنم به نظر تو کدام زنی را بگیرم که مناسب حال من باشد...

ادامه نوشته

ایجاد فاصله بین قلبها

         استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌کنند و سر هم داد میزنند؟

         شاگردان فکرى کردند و یکى از آن‌ها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

         استاد پرسید: این که آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است، امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟

         شاگردان هر کدام جواب‌هایى دادند، امّا پاسخ‌هاى هیچکدام استاد را راضى نکرد.

         سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله می‌گیرد. آن‌ها براى این که فاصله را جبران کنند، مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آن‌ها باید صدایشان را بلندتر کنند.

         سپس استاد پرسید: هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها سر هم داد نمی‌زنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌کنند. چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلب‌هاشان بسیار کم است.

         استاد ادامه داد: هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟ آن‌ها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌کنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر می‌شود.

         سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یکدیگر نگاه می‌کنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد.

         بناً بیایید، همیشه باهم نزدیک باشیم و نگذاریم تا بین قلبهایمان فاصله ایجاد شود. عشق، محبت و دوستی را شعار زندگیمان سازیم. کدورت، کینه و بغض را از زندگیمان بیرون نموده، صلح را برتر از جنگ دانیم.

آدم حریص و مغرور

         مرد ملاک وارد روستا شد. آوازه اش را از ماهها پیش شنیده بودند. زمینها را میخرید. خانه ها را ویران میکرد و ساختمانهایی مدرن بر آنها بنا میکرد.

         پیشنهاد هایش آنقدر جذاب بود که همه را وسوسه میکرد. روستاها یکی پس از دیگری به دست او ویران شده بود. نوعی حرص عجیب داشت. حرص برای زمینخواری...

         همه میدانستند که پیشنهاد های مالی جذابش، این روستا را نیز نابود خواهد کرد.

         کدخدا آمد. روبروی مرد ایستاد. مرد در حالی که به دامنۀ کوه خیره شده بود گفت: «کدخدا! همۀ این املاک را با هم چند می فروشی؟»

         کدخدا سکوتی کرد و گفت: در ده ما زمین مجانی است. سنت این است که خریدار، محیط زمین را پیاده میرود و به نقطۀ اول باز میگردد. هر آنچه پیموده به او واگذار میشود.

         مرد ملاک گفت: مرا مسخره میکنی؟

         کدخدا گفت: ما نسلهاست به این شیوه زمین می فروشیم.

         مرد ملاک به راه افتاد، چند ساعتی راه رفت. گاهی با خود فکر میکرد که زودتر دور بزند و به نقطۀ شروع باز گردد، اما باز وسوسه میشد که چند گامی بیشتر برود و زمینی بزرگتر را از آن خود کند. تمام کوهپایه را پیمود... غروب بود. روستاییان و کدخدا در انتظار بودند. سایه ای از دور نمایان شد. مرد ملاک کم کم به کدخدا و روستاییان نزدیک می شد.

         زمانی که به کدخدا رسید، نمیتوانست بایستد. زانو زد. حتی نمیتوانست حرف بزند. بر روی زمین دراز کشید و جان داد.

         نگاهش هنوز به دوردستها، به کوهپایه ها، خیره مانده بود. کوهپایه هایی که دیگر از آن او نبودند...

لیف تولستوی، نویسندۀ نابغۀ روسی

سخنان ناب از ابراهیم ادهم

         روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند: یا ابراهیم! خداوند در قرآن می فرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود، چرا؟

         ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ده چیز است:

         1- خدا را شناخته اید، ولی حق او را ادا نكرده اید.

         2- قرآن را می خوانید، ولی عمل نمی كنید.

         3- ادعای محبت رسول خدا را دارید، در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید.

         4- ادعای دشمنی با شیطان دارید و حال آنكه در عمل با او موافقید.

         5- میگویید بهشت را دوست داریم، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمی دهید.

         6- اظهار ترس از جهنم می كنید، ولی خود را در آن انداخته اید .

         7- مشغول عیبگویی مردم شده اید و از عیب خود غافل مانده اید.

         8- ادعای بیزاری از دنیا دارید، ولی در جمع آن حرص می ورزید .

         9- اعتقاد به مرگ و قیامت دارید، ولی خود را آماده نكرده اید.

         10- مردگان را دفن می كنید، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید.

روایتی از عدالت سلطان محمود غزنوی

         نقل است سلطان محمود غزنوی شبی هر چه کرد خوابش نبرد. غلامان را گفت: حکماً به کسی ظلم شده او را بیابید. پس از کمی جستجو غلامان باز گشتند و گفتند: سلطان به سلامت باشد دادخواهی نیافتیم. اما سلطان را دوباره خواب نیامد. خود برخاست و با جامه مبدل بیرون شد. در پشت قصر و در کنار حرمسرا ناله ای شنید که:

         «خدایا! محمود اینک با ندیمان خود در حرمسرا نشسته و نزدیکی قصرش اینچنین ستم می شود.»

         سلطان گفت: چه می گویی؟ اینک من محمودم و از پی تو آمده ام. بگو قصه چیست؟

         آن مرد گفت: یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم شب ها به خانۀ من می آید و به زور زن مرا مورد آزار و اذیت خود قرار می دهد...

ادامه نوشته

ابراز عشق حقیقی، فدا کاریست

         یک روز معلم از شاگردانش پرسید: آیا میتوانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق را، بیان کنید؟

         برخی از شاگردان گفتند؛ با بخشیدن، عشق شان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را، راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

         در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوۀ دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان واقعی زندگی خود را تعریف کرد:

         یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند... 

ادامه نوشته

پادشاۀ خوش باور و پرواز اسپ سفید

         پادشاۀ پیری در هندوستان، دستور داد مردی را به دار بیاویزند. همین که دادگاه تمام شد، مرد محکوم گفت: «اعلی حضرتا، شما مردی خردمندید و کنجکاوید تا بدانید رعیت تان چه می کنند. به گروه ها، خردمندان، مارگیران، و مرتاضان احترام می گذارید، بسیار خوب. وقتی بچه بودم، پدربزرگم به من یاد داد که چگونه اسب سفیدی را به پرواز درآورم! در این کشور هیچ کس نیست که این کار را بلد باشد، باید مرا زنده نگه دارید.»

         پادشاه بی درنگ دستور داد اسب سفیدی بیاورند.

         مرد محکوم گفت: «باید دو سال در کنار این جانور بمانم.»

         پادشاه گفت: «دو سال به تو وقت می دهم، اما اگر بعد از این دو سال، اسب پرواز نکند، تو را به دار می آویزم.»

         مرد با اسب از قصر بیرون رفت و خوشحال بود که سرش هنوز روی تنش است...

ادامه نوشته

درویش یک دست،  از قصه های مثنوی شریف

         درویشی در کوهساری دور از مردم زنده گی می‌کرد و در آن خلوت به ذکر خدا و نیایش مشغول بوددر آن کوهستان، درختان سیب و گلابی و انار بسیار بود و درویش فقط میوه می‌خورد. روزی با خدا عهد کرد که هرگز از درخت میوه نچیند و فقط از میوه‌هایی بخورد که باد از درخت بر زمین می‌ریزد.

         درویش مدتی به پیمان خود وفادار بود، تا اینکه امر الهی، امتحان سختی برای او پیش ‌آورد. تا پنج روز، هیچ میوه‌یی از درخت نیفتاد. درویش بسیار گرسنه و ناتوان شد، و بالاخره گرسنه گی بر او غالب شد. عهد و پیمان خود را شکست و از درخت گلابی چید و خورد. خداوند به سزای این پیمان شکنی، او را به بلای سختی گرفتار کرد...

ادامه نوشته

قاضی سست ایمان و سگ گویا

         مردی لاشۀ سگ را در قبرستان مسلمین دفن کرد. اهالی منطقه برآشفته شدند و او را مورد لت و کوب قرار داده، سپس نزد قاضی محل بردند. قاضی با سابقۀ دشمنی که با این مرد داشت، فرمان داد تا او را به آتش بیاندازند و بسوزانند.

         مرد قبل از اجرای حکم التجا نمود که با قاضی مرا سخنی است، اجارت فرمائید تا بگویم و بعداً مرا بسوزانید.

         قاضی اجازه داد و گنهکار گفت: چون اجل این سگ رسید، امر عجیب پدید گشت، مهر سکوت این حیوان بشکست و مانند ما آدمیان به سخن گفتن شروع کرد، مرا بنام صدا زد و چنین وصیت نمود:

         «از اجداد من یک مقدار زر برایم به میراث مانده بود... 

ادامه نوشته

راز قصر پادشاه و معمار آن

         در افسانه های شرقی قدیم آمده است که یکی از پادشاهان بزرگ برای جاودانه کردن نام و پادشاهی خود تصمیم گرفت که قصری باشکوه بسازد که در دنیا بی نظیر باشد و تالار اصلی آن در عین شکوه، بزرگی و عظمت ستونی نداشته باشد.

         اما پس از سالها کار، تلاش و محاسبه، کسی از عهدۀ ساخت سقف تالار اصلی بر نیآمد و معماران مدعی زیادی بر سر این کار جان خود را از دست دادند تا اینکه ناکامی پادشاه او را به شدت افسرده و خشمگین ساخت و دست آخر معلوم شد که معمار زبر دست و افسانه ای به نام سنمار وجود دارد که این کار از عهدۀ او بر می آید...

ادامه نوشته

شتر ارزان با قلاده

         یکی از اعراب شتر گم کرده بود، نذر کرد که اگر او را بیابد به مبلغ خیلی ارزان بفروشد. اتفاقاً شتر را پیدا کرد و بعد راضی نشد که او را به مبلغ ارزان بفروشد، پس گربۀ را گرفت و بگردن شتر آویخت و به بازار آورد و جار میزد که شتر پنجاه درهم و گربه پانصد درهم و این هر دو را با هم میفرشم.

         عرب دیگر به او گفت: «چه خوب ارزان بود این شتر اگر این قلاده را نداشت !؟»

غرور و تکبر بیجا

        یک روز گرم، شاخه ای مغرورانه و با تمام قدرت خودش را تکاند. به دنبال آن برگهای ضعیف جدا شدند و آرام بر روی زمین افتادند. شاخه چندین بار این کار را با غرورِ خاصی تکرار کرد، تا این که تمام برگها جدا شدند، شاخه از کارش بسیار لذت می برد. برگی سبز، درشت و زیبا به انتهای شاخه محکم چسبیده بود و همچنان از افتادن مقاومت می کرد.

         در این هنگام، باغبان تبر به دست داخل باغ در حال گشت و گذار بود و به هر شاخۀ خشکی که می رسید، آنرا از بیخ جدا می کرد و با خود می برد. وقتی باغبان چشمش به آن شاخه افتاد، با دیدن تنها برگ آن از قطع کردنش صرف نظر کرد. بعد از رفتن باغبان، مشاجره بین شاخه و برگ بالا گرفت و بالاخره دوباره شاخه مغرورانه و با تمام قدرت چندین بار خودش را تکاند، تا این که به ناچار برگ با تمام مقاومتی که از خود نشان می داد، از شاخه جدا شد و بر روی زمین قرار گرفت.

         باغبان در راه برگشت وقتی چشمش به آن شاخه افتاد، بی درنگ با یک ضربه آن را از بیخ کند. شاخه بدون آنکه مجال اعتراض داشته باشد، بر روی زمین افتاد.

         ناگهان صدای برگ جوان را شنید که می گفت: اگر چه به خیالت زندگی ناچیزم در دست تو بود، ولی همین خیال واهی پرده ای بود بر چشمان واقع نگرت، که فراموش کنی نشانۀ حیاتت، من بودم!!!

حکایت حضرت موسی(ع) و چوپان

         حضرت موسی(ع) در راهی چوپانی را دید که با خدا سخن می‌گفت. چوپان می‌گفت: ای خدای بزرگ تو کجا هستی؟ تا نوکرِ تو شوم، کفش‌هایت را تمیز کنم، سرت را شانه کنم، لباس‌هایت را بشویم، پشه‌هایت را بکشم. شیر برایت بیاورم. دستت را ببوسم، پایت را نوازش کنم. رختخوابت را تمیز و آماده کنم. بگو کجایی؟ ای خُدا. همه بُزهای من فدای تو باد.‌ های و هوی من در کوه‌ها به یاد توست. چوپان فریاد می‌زد و خدا را جستجو می‌کرد.

         حضرت موسی(ع) پیش او رفت و با خشم گفت: ای مرد احمق، این چگونه سخن گفتن است؟ با چه کسی می‌گویی؟ ای بیچاره، تو دین خود را از دست دادی، بی‌دین شدی. بی‌ادب شدی. این چه حرفهای بیهوده و غلط است که می‌گویی؟ خاموش باش، برو پنبه در دهانت کن تا خفه شوی، شاید خُدا تو را ببخشد. حرف‌های زشت تو جهان را آلوده کرد، تو دین و ایمان را پاره پاره کردی. اگر خاموش نشوی، آتش خشم خدا همه جهان را خواهد سوخت.

         چوپان از ترس، گریه کرد. گفت ای موسی تو دهان مرا دوختی، من پشیمانم، جان من سوخت. و بعد چوپان، لباسش را پاره کرد. فریاد کشید و به بیابان فرار کرد.

         خداوند به موسی(ع) فرمود: ای پیامبر ما، چرا بندۀ ما را از ما دور کردی؟ ما ترا برای وصل کردن فرستادیم، نه برای بریدن و جدا کردن. ما به هر کسی یک خلاق و روش جداگانه داده‌ایم. به هر کسی زبان و واژه‌هایی داده‌ایم. هر کس با زبانِ خود و به اندازه فهمِ خود با ما سخن می‌گوید. هندیان زبان خاص خود دارند و پارسیان زبان خاص خود و اعراب زبانی دیگر.

         پادشاه زبانی دارد و گدا و چوپان هر کدام زبانی و روشی و مرامی مخصوصِ خود. ما به اختلاف زبانها و روش‌ها و صورت‌ها کاری نداریم، کارِ ما با دل و درون است.

         ای موسی! آداب دانی و صورت‌گری جداست و عاشقی و سوخته گی جدا. ما با عشقان کار داریم. مذهب عاشقان از زبان و مذهب صورت پرستان جداست. مذهب عاشقان عشق است و در دین عشق لفظ و صورت می‌سوزد و معنا می‌ماند. صورت و زبان علت اختلاف است. ما لفظ و صورت نمی‌خواهیم ما سوز دل و پاکی می‌خواهیم.

         حضرت موسی(ع) چون این سخن‌ها را شنید به بیابان رفت و دنبال چوپان دوید. رد پای او را دنبال کرد. با رد پای دیگران فرق دارد. موسی چوپان را یافت او را گرفت و گفت: مژده مژده که خداوند فرمود:
         هیچ ترتیبی و آدابی مجو، هر چه می‌خواهد دل تنگت، بگو!

مثنوی معنوی مولوی